Friday, April 29, 2005

آش بی بی سه شنبه

قبل از خواندن لطفا طهارت و وضو بگیرید
چند وقت پیش سفری داشتم به اسلو پایتخت نروژ که در بازیهای زمستانی شرکت کنم و جاتون خالی خیلی عالی بود و هرچند طبق رسوم ورزشکاران ایرانی که همیشه مثلا از بین پنجاه ورزشکارشرکت کننده چهل و نهم میشوند. بنده هم برای همعهدی با هموطنان ورزشکارم و سر پیچی نکردن از قوانین رایج در کشورم و احترامات فائقه به سنتهای اسلامی و انسانی و بشردوستانه و امامانه (امام علی) اجازه دادم که حتی کشور غنا هم که به عمرشان برف ندیده بودند از بنده ببرند و بنده نفر آخر بشوم که البته باید گفت که پشت پرده تمام این وقایع دست آمریکای جهانخوار و فلسطین اشغالی (اسرائیل) هم به وضوح دیده میشد چون بیشتر مدالها را همین بیدینها بردند که به قول زن پسر عموم که به چشم هیزی (می بخشید به چشم برادرانه از نوع اسلامی) خیلی خوشگل و خوردنی هست حرامشون باشه و بعداز بازیها هم برای امر به معروف و نهی از منکر چندتایی دختر آفتاب ندیده نروژی را با خودم بردم توی هتلم که کاملا از یخ ساخته شده بود تا بیچاره ها را کمی با رسالت گرمای آفتاب اسلام آشنا سازم. خلاصه سنگ تمام گذاشتم
اما غرض از این همه عرض این است که دیروز از آقای مهندس مرعشی معاون محترم رئیس جمهور (با عینک دودی و عبا و قبای سفید) و ریاست سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و همچنین از آقای ولی شامقلی ( فامیل این آقا بوی شام میدهد) مدير روابط عمومي سازمان ميراث فرهنگي زنجان نامه هایی دریافت کردم که دعوت شده ام تا در المپیاد آش در شهر زنجان به تاریخ 24 تا 30 اردیبهشت شرکت جویم و یکی از آشهای خودمانی را پخت کنم . البته در نامه قید شده که برنامه هایی از قبیل موزیک و پرواز با کایت و رقصهای محلی هم برقرار هست و فقط حیف که جای دخترهای نروژی خالی میباشد
به خاطر همجواری با آقای مرعشی و دوستان که با دنبک و فلوت ( بر وزن منقل و وافور) میایند دعوت را پذیرفتم و قرار شد که در این المپیاد هم عین المپیاد زمستانی امر به معروف و نهی از منکر در نروژ هنرنمایی کنم و جالب به این هست که مادرم نماز نیاز با کمی روغن و پیاز به جا آورده و راهیم نمود و در آخرین لحظه هم آب و جو( ماالشئیر) را که اشکهایش و آب دماغش در آن چکیده بود را پشت سرم پاشید و دو دست حضرت عباس را هم حواله ام ( همراهم ) کرد و قسمم داده که آش بی بی سه شنبه را بپزم
آش بی بی سه شنبه یکی از آشهای زادگاه مادربنده هست یعنی از خطه شهیدپرور و آبگوشتخور اراک میباشد ( البته مو خودوم تروون به دنیا آمدوم ) به همین خاطر مادر گرامیم مواد لازمه را که نخود ، لوبیا ، عدس ، بلغور و گوشت هست را برایم بسته بندی کرده و داده به دست حضرت عباس که قبل از سفر حواله ام شده بود البته این را هم بدانید که این آش چون بیشتر به عنوان نذر پخته میشود خیلی مورد احترام هست و به همین خاطر هم فقط دست حضرت باید لمسش نماید و مادر جون میگه که این آش هر حاجتی که داشته باشی را جواب میدهد و مخصوصا دخترهای ترشیده اگر از این آش بخورند از غیب برایشان شوهر پیدا میشود و از غیب خداوند بچه ای زیبا بهشون هدیه میکند ( حضرت مریم مقدس هم از این آش خورده بوده چون ایشون هم از غیب شکمه مبارکشان بالا آمد و بعدشم پسری به آن زیبایی نصیبش شد ) البته من هم نذر کرده ام که از غیب دختری برایم فرستاده شود و با عرض پوزش از خدا خودم زحمتش را میکشم و شکمش را بالا میآورم
برای پختن آش باید یک روز قبل نخود و لوبیا را خیسانده و آب آن را چندین بار عوض کرده چون نخود و لوبیا بادآور هستند و اگر این کار را انجام دهید بعداز خوردن شکمتان کمتر باد میآورد و این را هم بدانید که اگر بعداز خوردن بادی از شما خارج شود حاجتتان برآورده نخواهد شد پس بهتر هست بعداز خوردن با تمام قدرت و خیلی محکم وضو بگیرید که با هیچ بادی باطل نشود و قبل از خوردن هم بهتر هست به جایی خلوت رفته مثلا توی پستو و یا طویله و حاجتتان را بلند بلند به خدا بگویید که صدایتان قبل از خروج هر نوع بادی به گوش خدا برسد.
وقتی که نخودها خوب خیس خوردن و با عرض معذرت بادشان در رفت گوشت را خوب میشویید تا خون نداشته باشد ( البته با ماشین لباس شویی مورد اطمینانتر هست) و با نخود و لوبیا و عدس میگذارید پخته شود و کف آنرا که همان باد نخودها هست را میگیرید تا آش حاجت آورتر شود بعداز خروج بادها و نیمه پخته شدن گوشت بلغور را به آن اضافه میکنیم و میگذاریم پخته شود البته کمی پیاز هم به آن اضافه میکنیم که حاجتمان بوی زخت گوشت نگیرد البته مواظب باشید که بوی پیاز هم ندهد و موقع همزدن نیز صلوات بفرستید و به اطراف قابلمه فوت کنید که شیطان به آن نزدیک نشود و همچنین میتوانید هر از گاهی برای ترساندن شیطان با چمچه (ملاقه) که آش را هم میزنید به اطراف قابلمه بزنید ( خوشبختانه در المپیاد آش به اندازه کافی آقازاده ها هستند که دیگر شیطان هم جرات آمدن ندارد ) و مواظب باشید که به خود آش فوت نکنید چون خودش به اندازه کافی باد دارد
امیدوارم که حاجت همه شماها که این مطلب را خوانده اید برآورده شود
اگر هم برآورده نشد معلوم میشود که بادی از شما خارج شده پس دوباره طهارت و وضو بگیرید و مطلب را دوباره بخوانید
اگر نظر ندهی حاجت نمیگیری

Wednesday, April 27, 2005

با من بمان

اگر از پیشم بری
روزی هستم بدون آفتاب
شبی هستم بدون مهتاب
دریایی هستم بدون موج
کویری هستم بدون باد

اما

اگر بمانی
اگر بگویی
اگر مرا بخوانی
روزی هستم با لبخند آفتاب
شبی هستم با چشمک ستاره
با عشوه مهتاب
دریایی هستم با خروش امواج
کویری هستم با خشم طوفان

اگر از پیشم بری؟
اگر در آغوشم بمانی؟

Saturday, April 23, 2005

جنازه مقدس

هفته پیش برای تشیع جنازه پاپ رهبر کاتولیکها رفته بودم و از قضا در آن فضا جای بنده بین رئیس جمهور خاتمی و آقای موشه (موسی) کاتساف رئیس جمهور اسرائیل بود و آقای خاتمی توی اون فضای تقریبا تاریک عینک دودی زده بود و من خودم از مشاور آقای کرزای رئیس جمهور افغانستان که توی گوش آقای بوش رئیس جمهور عراق زمزمه میکرد شنیدم که میگفت واسه این عینک زده که سیاهی زیر چشماش دیده نشه آخه تریاکی شده.البته اگر فردا شایع شد که خاتمی معتاد شده تقصیر من نیست و اگر فردا این ملت غیور و مسلمان یزد و رئیس جمهور دوست دراین سال همبستگی ملی گول این منافقان را خوردن و ریختن توی خیابون و تجزیه طلب شدن تقصیر این آقای کرزای و مشاورش هست که کمکهای چند میلیون دلاری مردم محروم ایران را که از جیب خلیفه بدست آورده را میگیرند و بجایش کمکهای میلیونی مردم محرومتر افغانستان را به صورت لوله های خوشبوو خوش دود به جیب دلالان بر وزن حاکمان میریزن که بعداز تقسیم بین ملت قسمتی هم به آقای خاتمی رسیده ( اشتغفرالله)ه
راستی سران بعضی از این کشورهای اسلامی هم آمده بودند و جالب به این بود که همه اشان تفریبا شبیه هم بودند. همگی شکمهایی گنده داشتن که نشانه کم خوریشان هست آخه من دیدم که کسانی که غذای کامل گیرشون نمیآد شکمهاشون باد میکنه مثل آقای شاهرودی ( اشتغفرالله ) و همگی عبایی یا چادری بر دوش و امامه ای یا روسریی بر سر و صورتهایی نتراشیده واخمو ( بجز سید خندان خودمون ) البته بعضی از آنها هم ظاهری شیک داشتن مثل بشار اسد رئیس جمهور سوریه ولی چه فایده چون خر همان خر بود فقط جلش عوض شده بود و از همه جالبتر اینکه جنازه هم از نظر لباس و ظاهر و مخصوصا شکم شبیه همین امامان و رهبران مسلمین بود ( اشتغفرالله )
این موضوعی را که برایتان تعریف میکنم شاید باور نکنید و شایدم آقای رئیس جمهور با آن خنده خر کنش بعد از خواندن این نوشته همه چیز را تکذیب کند اما قسم به خاک بابام و به چاک سینه عمه ام که از غصه رای نیاوردن آقای رفسنجانی جرش داد و دیگه هم نخ و سوزن گیرش نیامد که آن را بدوزد و همه میتوانند این عشق نهفته به آیت الله رفسنجانی را بر اندام و نیمه سینه های خوشتراشش ببینند (چشم شیطان و نامحرم و دشمنان رفسنجانی کور ) دارم راست میگم در حین گریه و زاری که منِ بی مذهب و بی خدا راه انداخته بودم برعکس بقیه که اصلا به اونجاشون هم مهم نبود که پاپ مرده و فقط برای قدرت نمایی آمده بودند احساس کردم که دارند با باسنهای مبارک بنده ور میروند " آخه این موضوعات در کلیساها عادی هست البته در حوزه های علمیه را نمیدانم چون بنده هنوز مفتخر نبوده ام که به حوزه هم سری بزنم " از یکطرف دلم میخواست از جا بپرم و داد و هوار راه اندازم که سر پیری ناموسم داره بر باد میره و از طرف دیگر به خاطر شخصیت و تقدس جنازه دندون روی جیگر میگذاشتم و تحمل میکردم اما دلم میخواست که بدونم که آقا خاتمی هست یا این آقا موشه هست که دنبال سوراخ موش میگرده.
خدا پدر سامسونگ را بیامرزه با این تلفنهای دوربین دارش چون تلفنم را درآوردم و با خنده و عشوه های خرکی آروم به پشت باسنم بردم و یک عکس مخفی گرفتم" مثل عکس مخفی از باسن دخترهای ایرانی" که خدا به هیچ بنده با مذهب و بی مذهبی مثل من روز بد ندهد چون توی عکس هم دست خاتمی با آن انگشتر مقدسش بود و هم دست موشه و هم یک دست سومی بود که بعدا فهمیدم دست بشار اسد بوده .
خلاصه اینکه یک نفر شیر ناپاک ( استرلیزه نشده ) خورده شایع کرده که این سه نفر با هم دست دادن باید بگم به جد مادریم زرتشت و جد پدریم استالین قسم که همش دروغه و اینها میخواهند چهره خندان رئیس جمهور را خراب کنند و به جناح اصلاح طلب ضربه وارد کنند ( من که امروز خیلی اصلاح شدم) و باید بگم که باسن مبارک بنده شاهد عینی هست که اینها اصلا با هم دست ندادند و فقط احتمالش هست که در حین مالوندن باسن بنده اتفاقی دستشون به هم خرده باشد ( اشتغفرالله )ه
( اگر بژای استغفرالله گفتم اشتغفرالله اژ تاشیرات کمال و ژمال و دشت همنشینِ گرامی آقای خاتمی هشت )
با رنگ تریاکی نوشتم

Wednesday, April 20, 2005

مانده ماجرا ی اول

چندتا تقه به در میزنم که صدای ممدعلی خان به گوشم میرسد
مثل سگ بو میکشد جون به جونش کنی خودش هست بفرما
قبل از اینکه وارد بشم دوباره همان صدای گرفته و غمگین اما اینبار عصبانی میگه
بسته دیگه خسته نمیشی
ممدعلی خان میخنده و میگه
مگه من چی گفتم
درب را باز میکنم و وارد اتاق میشم و بچه ها همگی با سلام و تعارف جلو پام بلند میشن
ممدعلی خان باز میخنده و با حالتی شوخی آمیز میگه
نگفتم خودشه
با یک چشمک و اشاره بغل خودش جایی واسه من باز میکنه و میگه
بیا اینجا ژوزف جان بیا بشین غذاتو کوفت کن و بعدشم برو بشین و به ریش ممدعلی خان بخند اما اینبار به جون عمه ات بدبیاری آوردی چون امروز صبح ریشم راتراشیدم تا چشم تو و اون پسره ارمنی ِ کمونیست کور بشه
هیچی نمیگم آخه میترسم که دهن ممدعلی خان باز بشه و شوخی شوخی آبرویی برام نگذارد اما با خودم فکر میکنم که توی این اتاق چقدر صفا و صداقت هست آنقدر با هم صمیمی هستند که به خودت میگی چگونه چند نفر با عقاید و دنیاهای متفاوت از شهرهای متفاوت فرار کنند و بیآیند توی این کراچی خراب شده و با این همه درد و گرفتاری و غربت اینچنین با همدیگر دوستانه زندگی کنند که گاهی فکر میکنی همه آنها یکی هستند البته این را هم بدانید که درد و غم و حرف و هدفشان فقط وطن هست.
آه ای وطن ای خاکی که میخواهم جسمم از آن تو باشد اکنون چه بر سر تو آمده هست و چه کسانی بر تو حکم میرانند که تو اینگونه اشکت روان هست و اینگونه فرزندانت از آغوش تو گریزانند
دلم میخواد فریاد بزنم آهای حکمرانان بدانید که ایران هیچوقت از بین نخواهد رفت و تا زمانی که این فرزندان دربدر از وطن چشم به ایران دوخته اند و تا زمانی که دیگر فرزندان رقصان بر دارها هستند اجازه نخواهند داد که آب راحت از گلوی شیطانیتان پایین برود و اینگونه بوده و خواهد بود که یکهو ممدعلی خان با آرنج میزنه توی پهلوم و با دهن نیمه پر میگه
اینقده فکر نکن غذاتو بخور چون کراچی واسه ما آخره خطه
میخندم و شروع میکنم به خوردن و در حین خوردن می اندیشم که شاید ممدعلی خان راست بگه و کراچی یا کشورهای دیگه واقعا آخر خط باشه و همگی یکروز توی همین گوشه و کناره های غربت وطن را از یاد ببریم و آخرشم بادمون در بیآد که صدای ممدعلی خان به گوشم میخورد
غصه نخور اگر تونستیم از اینجا بریم که خوش حلالمون وگرنه (ساکت میشه و لقمه ای میزند و با دهنی نیمه پر میگه) وگرنه یک راه هست و اونم اینه که برگردیم (به ناگهان چشمانش برقی میزند و میگه)باید برگشت چون اگر قراره که بمیریم بهتره که توی ایران بمیریم
همه ساکت هستند و در فکر و من هم که دیگه سیر شدم دلم میخواد که میتونستم یک چرتی هم بزنم
ژوزف پاشو بریم بیرون حوصله توی اتاق موندن را ندارم پاشو دیگه
دمپاییهایش را میپوشد و از اتاق میزند بیرون و من هم با یک خداحافظی خودم را توی پله ها به او میرسونم و میگم
آخه خره با این گرما کجا بریم
با دمپاییهایش که به نظر میآید از مال دنیا همینها را دارد کر و کر کنان میگوید
راه بیا اول میریم توی پارک محمدعلی جناح و بعدش هم میریم توی هالی- د- این هتل تا کمی خنک شویم و (لبهاشو غنچه میکنه و میگه) مجانی چندتایی تیکه ناز هم دید بزنیم
کمی با شوق بالا و پایین میپره و میگه
وقتی از اینجا برم میخوام یک زن مو بلوند و چشم آبی بگیرم و بعدشم چندتایی عکس از خودمون پست میکنم برای خونه تا اونجا بابا و نه نه کمی پز بدن که بیا و ببین که ممدعلی خان زن خارجی گرفته
برو بابا آخه کی زن تو میشه با این دمپاییهات
برو بمیر دهاتی (این تکیه کلامش هست) توی فامیل و همسایه ها و آشناها هر کسی که میخواست زن بگیره منو میبردن نشون میدادن تا بهش زن بدن (با خنده میگه) البته همشون الان بدبخت و زن زلیل شدن
رسیدیم به پارک
بریم روی اون صندلیها بشینیم اونطرف زیره اون درختها
بزن بریم
وقتی کمی نفسم جا اومد و خنکم شد بقیه را براتون تعریف میکنم

Saturday, April 16, 2005

منتظر

وقتی مادرم حامله شد پدرم با ماشینش سفری به پیش خدا داشت اما مارا فراموش کرد و دیگر به خانه برنگشت و وقتی مادرم میخواست مرا بزاید مرا از یاد برد و نفسش را غورت داد چون بیشتر مشتاق دیدن خدایش بود تا دیدن من و من تنهاترین تنهای تنها قدم به دنیای تنهایی گذاشتم تا اینکه ترا یافتم و یافتم که دیگر تنها نیستم و اما من ترا تنها نخواهم گذاشت زیرا که تو خدای من هستی
عزیزم من میرم قدمی بزنم اگر دیر کردم نگران نباش برمیگردم!!!! منتظرم باش

آغاز ماجراها

هوا وحشتناک گرمه . با خودم فکر میکنم آخه دیوانه چرا توی اتاق زیر همان پنکه که با تلقو تلوقش آهنک درمانده گی را مینوازد نماندی و با این گرسنگی حداقل نمیخواستی این گرما را تحمل کنی که از چهار ستون بدنت هم عرق سراریز شود و ساعت 12 ظهر تشنه و گرسنه توی این خیابانهای شلوغ و کثیف پرسه بزنی و بوق ماشینها را تحمل کنی. از صدای تر و تر ریگشا (موتور سه چرخه) که دیگه نگو. گاهی پشت شیشه بعضی از رستورانها ایستادم و نگاهی به آدمها با دهنهای پر انداختم و دوباره با شکمی گرسنه و جیبی خالی به راهم ادامه دادم اما شاید باورتان نشود ولی وقتی به یک تلویزیون فروشی میرسم و به تماشای فیلم هندی می ایستم که شکمم را از یاد ببرم به ناگهان هنرپیشه فیلم با بیرحمی شروع میکند به لقمه زدن و بنده با دل غشه به راهم ادامه میدهم وفکر میکنم شاید این آخوندها هم به همین خاطر فیلمهای هندی را ممنوع کردند که مردم گرسنه وطنم لقمه زدن هنرپیشه ها را نبینند و بیشتر گرسنه نشوند البته خودشون تمام وقت در حال تماشای فیلم هندی هستند. توی حال و هوای خودم هستم که یک گدای سمج هم میچسبه به آستینم و هی میگه " بایی جان پیسه" (پیسه میشه 1% روپیه)(بایی جان یعنی برادر جان) اما من که گرسنگی کلافه ام کرده با چندتا فحش فارسی انقلابی بودن خودمو و خلق درمانده را از یاد میبرم و سعی میکنم خودمو از دستش نجات دهم اما اون که نمیفهمه من چی میگم ول کن معامله نیست و هی پیسه پیسه میکند که یکهو چشمش به چندتا جیگر اروپایی می افته و میدود به دنبال آنها. به به چه تیکه های نازی!!! دلم میخواد بخورمشون مخصوصا با این حالی که دارم. از اون کوچیکه براتون بگم که با اون چشمهای خمار و آبی و لبهای پر و بوسیدنی و لیموهای (وای مامان جون چه فرشته ای بود) دلمواز گرسنگی و هوس دو غشه کرد.
وای چی میبینم اصلا نمیتونم باور کنم چون بدون اینکه خودم متوجه بشم جلوی هتلی هستم که ممدعلی خان توش اتاق داره البته از هتل بودن فقط اسمش را به ارث برده وگرنه بیشتر بهش میاد که بگیم خانه بی پناهان و از اتاق ممدعلی خان که دیگه نگو چون خودش یک مسافرخانه ای هست در دل این هتل و هر کسی که از راه میاد و جایی و پولی نداره توی این اتاق میمونه تا اینکه جواب بگیره و بره دنبال زندگیش و ممدعلی خان را فراموش کنه و یا اینکه جواب رد بگیره و اینجا مجانی زندگی کنه و آخرش با کمی پول که ممدعلی خان براش جمع میکنه برگرده به ایران و یا از ایران تمامی سرمایه خانواده اش به دلار تبدیل میشه وقاچاقی به یک کشور اروپایی میره البته اگر شانس بیاره و پولش را قاچاقچیها نخورند و یا اینکه دوباره برگشت داده نشه.
خلاصه دیگران میرفتند و این پسره هم که فکر میکنی دلش هیچوقت غم و غصه را نمیشناسه میموند وهمیشه با اون خنده هاش میگه که یک روزی منم پولدار میشم و یک هواپیمای کوچیک که به اندازه یک کامپیوتر جیبی باشه میخرم وبا این هانری که ارمنی هست و خدا را فراموش کرده و کمونیست شده از اینجا میرم و بعدشم قهقه زنان میگه البته از بخت بد من وسطهای آسمون بالای کویرخراب میشه و باید دوباره با شتر برگردم به همین خراب شده لعنتی. بعدشم ادای شترسواری را در می آورد!!!!
نمیدونم چگونه از جلوی این مرتیکه سبیل که مسئول هتل هست رد بشم که نفهمه ولی خوشبختانه اونم سرش به خوردن گرمه و منم از فرصت استفاده کرده و یک پله سه پله بالا میرم و خودمو به پشت درب اتاق ممدعلی خان میرسونم
راستی تمام اتاقهای این هتل را ایرانیها کرایه کردن و با هم دسته جمعی زندگی میکنند البته آنها بیشتر از چهارتا نیستند و تقریبا همشون کمی پول برای خرج خورد وخوراکشون دارن و فقط اتاق ممدعلی خان هست که حتی یک زمانی چهارده نفر بوده و با حقوق پناهنده گیِ سه نفر زندگی میکردن
از بوی انواع غذاهای ایرانی دلم داره غش میره و اتاق ممد علی خان هم ساکت هست پس معلومه که این پسره نیستش و منم اگر اون نباشه که روم نمیشه برم داخل و بگم گرسنه ام پس تصمیم میگیرم که برگردم و سعی کنم خودمو به هر نحوی شده گرسنه تا خونه برسونم که یکهو صدای ممدعلی خان بلند میشه
بچه ها کرایه این ماه را من میخوام به سبیل بدم و بعدش هم میخوام باهاش کشتی بگیرم
ای بابا دست بردار و کاری نکن که لج کنه و دوباره سرشماری کنه
گور پدرش مگه من میذارم اینکارو بکنه
آخه چیکار میتونی بکنی اونم زمانی که سبیل عصبانی بشه
همینکه بخواد به بالا بیاد دست میکشم توی سرش و فرار میکنم به طرف پایین و اونم مجبوره که دنبال من پایین بیاد
شروع به خوندن و رقصیدن میکنه با صدای بلند " دارام رام دارا دام دام"
بشین شلوغی نکن
این صدا چقدر گرفته و پر از غم و اندوه هست و باید صدای یکی از قدیمیها باشه چون ممدعلی خان آروم شد و نشست
دوقلو بریز بخوریم که از گرسنگی دارم میمیرم
(دوقلو یکی از دوستانش هست که ممدعلی بخش میگه دوقلو)
جون میگیرم وقتی که متوجه میشم که اونها هنوز غذا نخوردند و چندتا تقه به در میزنم که صدای ممدعلی خان به گوشم میرسه
(وقتی جون گرفتم بقیه را تعریف میکنم)

Friday, April 15, 2005

اولین سخن

برای ما ایرانیها همیشه اولین سخن سلام و احوالپرسی هست اما بنده که همیشه یک آشوبگر بوده ام ایندفعه هم میخواهم از این سنت سرپیچی کنم وفریاد بزنم" زنده باد آزادی" که همیشه در بند بوده و هست و چه اشکها و چه خونها که نثار آزادی شده و همیشه خواهد شد. مثلا توی همین وطن خودمون که هر روز آزادی را به ظاهر قاب میکنند و بر دیوارها می آویزند اما فردایش همان آزادی را دست بسته بر سر چهارراهها شلاق میزنند و در زندانها بجای دیوار بر دار می آویزندش و بر سر هر کوچه و پس کوچه ای چماق حجاب را بر سرش فرود می آورند
البته فکر میکنم اگر فریاد بزنیم "زنده باد ولایت فقیه" بهتر هست چون این هم یک نوع آشوبگری علیه آزادی هست