Sunday, July 31, 2005

آرش بر دار است

تقدیم به آنان که در بند هستند
سیاوش آی سیاوش
من اینجا بس دلم تنگ ست
سالهاست که در بندست
وطن را چادر مرگیست بر تن
سیاوش آرشت کو؟
کمان آرش اینجاست
اما
آرش در بند است

سیاوش آی سیاوش
دختران اشکبارند چشم
پدران خنجری در پشت
زنها سنگسار
پسران لعنت شده بر دار
سیاوش آرشت کو؟
البرز اینجاست
اما آرشها در بندن

سیاوش آی سیاوش
دوران برگشته ست
و من اکنون
کمک از ارتش توران میخواهم
سلطان دستش در مرگ ست
وطن اینجاست
اما آرش و البرز
در بندن

سیاوش آی سیاوش
تن آرش در خون است
پنجه اش بشکسته
زانوانش سست گشته
اندامش لرزان
چشمانش کم سو
بامها خاموش
مادران نازا
آتش دگر آتش نیست
اشک است
سیاوش آرشت کو
کمانش بر دیوار آویز است
دیوار در بند است

سیاوش آی سیاوش
دگر نایی ندارم من
دگر آهی نداریم ما
دگر آن قصه گوی پیر
قصه نمیگوید
دهانش را بستن
زبانش را بریدن
جسمش در خواب است
و یا با آرش
هم بند است

سیاوش آی سیاوش
چرا سر بر نیاری تو؟
فریادت کو؟
چرا در بند خاکی تو؟
شعرت کو؟
چرا دیگر رزمی نیست؟
چرا آن صدها
و یا آن صدها هزاران مرد جنگجو
چرا رستم
همه خاموش و مدهوشند
کجاست آرش؟
آرشت کو؟

سیاوش آی سیاوش
قلم بشکسته در دستم
تمام وقت خوابم
و یا مستم
دگر بر کس نیاندیشم
دگر اشکی ندارم من
همش خون است
درد جانکاهی ست بر قلبم
سیاوش
آی
سیاوش
آرشت کو؟

سیاوش آی سیاوش
دگر برفی نمی بارد
دگر آن کلبه خاموش ست
ننه سرما مرده ست
بهاری نیست
دگر سر بر نیارد گل
رقص و شادی نیست
سالهاست
شایدم عمریست
عمو نوروز در بند است

سیاوش ای سیاوش
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ و پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
فریاد زد
ایران در بند است

1370
بدجنس

آخرین قسمت گرفته شده از شعر آرش کمانگیر میباشد

Tuesday, July 26, 2005

یک زن , یک عشق


یک نفر آمد
چو نسیم بهاری
و وزید بر دل من

یک نفر آمد
چو برگی رقصان
در غروب پاییز
و مرا
رقصان کرد

یک نفر آمد
چو ابری سرگردان
در پهناور آبی آسمان
و بارید بر من
همچون باران

یک نفر آمد
چو گل همیشه بهار
و زمستان تنهایی را
به غنچه بودن آراست

یک نفر آمد
چو روحی سرگردان
و کشاند
به بینهایتهای عروج
این تهی وجودم را

یک نفر آمد
با صدایی
چو زمزمه باد
با درخت خشک و بی روح
فریاد زد نام مرا

یک نفر آمد
و مرا برد
به کویر سبز عشق
چو قاصدکی در پرواز

یک نفر آمد
چو مهتاب
دروحشی ظلمت شب
رفیق راهم شد

یک نفر آمد
چو رویا
در سنگینی یک خواب
یک شب بی ستاره
بی مهتاب
آرزوهایم شد

یک نفر آمد
و دریای درونم را
چو موجی به بلندای آسمان
خروشان کرد

یک نفر آمد
چو آتشی سوزان
شعله ای افکند
بر من
با نگاهش

یک نفر آمد
سینه اش را گشود
سینه ام را شکافت
تا زند جاودانه پیوند
قلبها را

یک نفر آمد
با بوسه هایم
بوسه هایش را آمیخت
و نوازش داد سینه هایم
همچون شانه هایش

یک نفر آمد
یک زن
یک عشق
یک همیشه با من
و رفت تنها

Saturday, July 09, 2005

دریای عشق

گفته بودم که میخوام از سیاست ننویسم و فقط از عشق بنویسم اما امروز به این موضوع فکر کردم که عشق فقط رابطه احساسی بین دخترها و پسرها نیست بلکه عشق به آزادی هم هست که حتی انسانها برای این عشق جان خویش را نیز فدا میکنند پس به یاد هزاران آزاده که اعدام شدند و به یاد دانشجوهای قهرمانی که در روز هجده تیرماه در خون غلتید ند و یا در زندانها خانه گزیدند. این شعر را تقدیم میکنم به شیر زنان و شیرمردان عاشق آزادی
*****
راز را باید چگونه گفت؟
خواب را باید چگونه دید؟
با شب چگونه باید جنگید؟
با روز چگونه باید خندید؟

دیگر چگونه باید رفت؟
دیگر چگونه باید ماند؟
کسی هست که باید همراه؟
جایی هست که شاید ماند؟

فصلیست که باید رویید؟
برفیست که باید کولاک؟
بارانیست که باید بارید؟
موجیست که باید خروشید؟

کدامین برگ باید رقصید؟
کدامین اشک باید چکید؟
کدامین کودک باید گریست؟
کدامین مادر باید زایید؟

مرا رازیست از ماندن
مرا خوابیست از رفتن
مرا دریاییست از عشق
مرا رقصیست بر دار