Thursday, May 26, 2005

یک لحظه و یک نگاه

همیشه بین آشنایان و فامیل و همسایه ها ورد زبان بودم و همه وقتی که میخواستند یکی را مثال بزنند نام مرا بر زبان خویش داشتند خلاصه از هر نظر بچه ای بودم که همه دوست داشتن که من بچه اشون باشم. از پنج سالگی نماز و روزه ام را سر وقت بجا می آوردم و در هشت سالگی تقریبا قران را حفظ بودم و به هر کسی و به هر نوعی که در توانم بود کمک میکردم حتی گاهی با تمام بچگیم خوردنیهای موجود توی جیبم را بین بچه هایی که با چشمان حسرت زده به خوردنیهای دیگران نگاه میکردند تقسیم میکردم و در خانه از سبزی پاک کردن تا بچه داری به مادرم کمک میکردم و مشقهای برادرم را با خط کج و کوله برایش مینوشتم و وقتی مادرم از حمام عمومی که بیش از هفت ساعت طول کشیده بود و چون لبوی پخته و سرخ برمیگشت برایش سماور و چایی را آماده میکردم و موهای بلند و زیبایش را با دستان کوچکم شانه میزدم و برایش میبافتم و وقتی پدرم از کار طاقت فرسا به خانه بر میگشت برایش چایی میریختم تا مادرم بتواند سفره را بچیند. البته این را هم بدانید که این وسط یک چیز برای همه عجیب بود و آنهم مذهبی بودن بنده بود چون پدر من عشقی نماز میخوند و روزه هم فقط سه رور میگرفت یعنی از نوزدهم تا بیست و یکم و مسجد هم فقط همین سه روز و روزهای تاسوها و عاشورا میرفت و اما مادرم هم نمازش را میخواند و هم روزه اش را میگرفت و هم نذری میداد و هم مسجد میرفت اما فقط طبق عادت این کارها را میکرد چون بیسواد بود و نمی دونست اصلا این کارها از کجا سر چشمه میگرفت و اصلا چرا باید انجام داده شود و اصلا باید انجام داده شود یا نه و به همین خاطر وقتی من برایش توضیحات مذهبی را میدادم و از قول شخصی مثالی میزدم مادرم فکر میکرد که این شخص هم از خانواده امامان و انبیا و معصومین هست و به همین خاطر چشمانش پر از اشک میشد و قربان و صدقه این شخص گوینده و یا نویسنده میرفت. بگذریم!!!!!ا

چشمانم فقط به یک نقطه خیره شده بود وهمچون کوری شده بودم که حتی چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی را هم نمی بیند و افکارم چون خری رمیده بر زمین مغزم میتاخت و بر سقف جمجمه ام جفت لگد میزد و قلبم چنان تند میطپید که انگاری گاوی وحشی بر دیواره های سینه ام شاخ میزند و خونم چون رودی خروشان در رگهایم تمامی سدهای بنیان شده چند ساله حجب و حیا را در خود میبلعید و احساس میکردم که سماوری که هر دو روز یکبار برای مادرم آماده میکردم تا از حمام برگردد اکنون درون من در حال جوشیدن هست و هر لحظه همچون کف گوشت و نخود آبگوشت سر خواهم رفت و پوستم چون خزینه حمامهای خرینه ای روستایی عرق کرده و داغ بود و دستانم چون دستان پیرزنی که میخواهد سوزنی را نخ کند میلرزید و اعصابم همچون سقف شهرنو بر زیر ضربه چکمه و سم ماموران به هم ریخته و خراب شده بود و انگاری مردی روستایی با گاو و خیش دنیای مرا شخم میزد و انگاری در وجود من مرغی به جای تخم طلا تخم بیخدایی میگذارد و انگاری در درون من بذر سرکشی و دیوانگی را میکارند و پاهایم در کفشهایم از درجه بالای فشار خونم چون بادبادکی در حال ترکیدن بود و من دیگر نه من بودم و نه من نبودم

دوازده سالم شده بود که این اتفاق عجیب رخ داد و درون من انقلابی شد که دنیای من تغییری صد و هشتاد درجه ای کرد و تمام اینها تقصیر این دل بی صاحب بنده و چشمان آن دخترک یازده ساله ای بود که باعث شد من یک انسانی شوم که خدا و مذهب را فراموش کردم و عاشق شدم. به مدت دوازده سال تمامی زندگی من او بود و زندگی او من بودم تا اینکه انقلابی دیگر شد و او نیز اندی و چندی بعد در سن بیست و سه سالگی به جوخه های اعدام سپرده شد. من نیز مردم و اما چراااااااااا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!ا
به یاد او که با نگاهش در من عروج کرد

Wednesday, May 18, 2005

موشی

سلام به بچه های کوچولو از هر سن و سالی البته اینم بدونید که من همه را بچه میبینم و خودم یک دختر ناز و مامانی هستم که دیگر بچه نیستم و خیلی هم خوب غذا میخورم و به همین خاطر تپلی هستم با لپهای گل گلی ولی خوشگل و کپلی. رنگم عین برف سفید و دمم سیاه و یک خال خوشگل هم توی صورتم هست که تمام صورتم را پوشونده. به همین خاطر خیلی از موش موشکهای پسر خاطرخواه من هستند و هر روز از مدرسه تا خونه دنبالم راه میآیند و گاهی هم حرفهای عاشقانه به من میگن و یا نامه به من میدهند. وای که چقدر نامه دارم و فقط خدا کنه که مامانم نفهمه
راستی تا مامانم خونه نیست میخوام براتون یکی از نامه ها را بخونم و فقط خوب گوش کنید
هیسسسسس لطفا فقط گوش کنید

تپل خانوم سلام
آه چه بگویم که عشقت مرا دیوانه کرده هست و تو هر روز با عشوه هایت مرا تا دم در انبار پنیرها میبری و گرسنه بر میگردونی و وقتی در لحظه های تنهاییم به تو تپل خانوم فکر میکنم تو برایم قطعه پنیری دست نیافتنی میشوی که این دل گرسنه از عشق من دیگر تاب و توان برایش نمیماند و در التهاب عشق موشی ( خدایی ) تو حتی حاضرم خودم را به چنگال پیشی بسپارم تا از این ملالی که وجودم را میسوزاند خلاصی یابم
امضا: موشقلی

اینم یک نامه دیگرکه خیلی شاعرانه هست

آه ای الهه کپل من
آه ای سپید برفی
آه ای لحظه های گرسنگی
آه ای خوشمزه پنیر
آه ای همیشه عشوه
آه ای گلوله خمیر
آه ای ندیده پیشی
آه ای همیشه موشی

امضا: نیما موشیج

اینم یک نامه دیگر که امروز با پست برام اومده و هنوز نخوندمش

موش موشک خوشگل من
لذیذک خِپل من
اگر به چنگت بیارم
یدونه پشقاب بیارم
چاقو و چنگال بردارم
پنیر کنارت بذارم
به نون فیت فیت بگم
به استخون اَخی بگم
کنارت زانو بزنم
چنگالامو تیز بکنم
دندونامو لیس بزنم

...................


وای من دیگه نمیتونم بخونم آخه این نامه بوی پیشی میده و دیگه فضای خطرناکی بوجود آمده و احساس میکنم که دارم خورده میشم پس تا سر و کله جناب سرخپوش پیشی با صورت بی ریش پیدا نشده فراررررررررر
خِپل = چاقالو

Tuesday, May 10, 2005

شیوا

شیوا شانزده سالش هست واز چهار سالگی با مادرش زندگی میکند و تنها چیزی که او را به خود مشغول میدارد درسهایش میباشد و به همین خاطر همیشه شاگرد ممتاز مدرسه بوده ومیباشد و مادرش هر روز قبل از رفتن به سر کار به او سفارش میکند که تو تنها یادگار من از زندگی مشترکم هستی و تمام زندگی من تو هستی پس لطفا بعد از کلاس مستقیم به خونه بیا که من از دلشوره نیمه جان نشوم و شیوا هرروز با تبسمی زیبا بر لبانش سرش را به عنوان تایید تکان میداد و به سوی مدرسه روان میشد

بین خانه و مدرسه راهی طولانی نبود اما قسمتی از راه را باید از راهی میگذشت که یکطرفش رودخانه ای خشک بود و طرف دیگرش انبوهی درخت بود و تقریبا از زمانی که خودش را شناخته در کنار این راه در بین درختان مردی با موهای ژولیده و کثیف که به نظر میاید گریس به آنها مالیده و ریشی بلند و لباسهایی ژنده زندگی میکند و مواقع بارانی خودش را زیر پل نیمه خراب پنهان میکند اما همیشه با چشمانش شیوا را که دختری زیبا و دلربا میباشد را دنبال میکند و گاهی هم کمی از راه را دورا دور به دنبال او قدم میزند و این کار کمی شیوا را میرنجاند و هر دفعه که به مادرش این موضوع را میگوید مادرش بی دغدغه میگوید دخترم نترس چون خودت متوجه شدی که الان تقریبا بیش از ده سال هست که او اینجا زندگی میکند ولی تا الان به کسی آزاری نرسانده اما این جواب شیوا را آروم نمیکند ولی طبق همیشگی به جوابهای مادرش عکس العمل منفی نشون نمیده و ناآرومیش را از دید مادر پنهان میکند که مادر اذیت نشود

شیوا بزرگ شده با اندامی زیبا و چشمانی دلربا و لبهایی بوسیدنی و راه رفتنی که کمی عشوه گرانه میباشد وهر مردی را به هوس وامیدارد که او را در آغوش خویش بگیرد و حتی چندین خواستگار داشته که مادرش جواب رد داده است چون دوست دارد دخترش درسهایش را ادامه دهد چون به گفته اطرافیان پدرش دکتر بوده و یکی از بهترین استادهای دانشگاه تهران ولی شیوا نمیتونه اورا به یاد بیاره و فقط تنها چیزی که از او به یاد میاره هدیه چهارسالگیش هست که یک عروسک میباشد و با تمام اینکه کهنه شده و یکی از دستهاش هم گم شده هنوزدوستش داره و هراز گاهی با اون درددل میکند و به اون قصه این غریبه مزاحم را تعریف میکند و خیلی دلش میخواهد که پدر داشت تا هر روز همراه او به مدرسه میرفت و برمیگشت که او دیگر نترسد و مادرش هم مجبور نباشد هر روز سر کار بره و اینکه شیوا هم میتونست گاهی خودشو واسه باباش لوس کنه تا باباش بغلش کنه و روی شکمش با دهنش صدا درآورد و قلقلکش دهد تا بجای اشکهای دلتنگی چشمهایش از خنده پراز اشک شود و اینکه توی مدرسه مثل بقیه بچه ها بتونه از پدرش و خاطراتش تعریف کنه و دیگران هم بدونن که اویتیم نیست و دیگه به چشم یتیم و با ترحم با او برخورد نکنن اما خوب سرنوشتش این بوده و نمیتونه از این سرنوشت و این مرد مزاحم خلاصی پیدا کنه

آخرای پاییز هست و هوا کمی سرد شده و هرجایی که آبی بوده یخ زده و روزها را تاریکی زودتر از گذشته درسایه خود میگیرد و شیوا توی پاییز و زمستان که از این راه میگذرد هراس بیشتری از این غریبه دارد چون در این مواقع او تقریبا از اول راه تا آخره راه بدنبال شیوا میلگند و شیوا از هراسی که دارد گاهی نفسهای او را از زیره مغنع و مانتو و پالتوش روی پوست خودش احساس میکند و دلش میخواهد که پدرش و یا مادرش الان بودند تا او خودش را در آغوش آنها پنهان میکرد و از این نگاه و این نفسها خلاصی پیدا میکرد و گاهی هم این راه که تقریبا پنجاه قدم هست برایش پنجاه کیلومتر میشود و وقتی به طرف خانه میدود انگاری تمام شدنی نیست و وقتی که نفس نفس زنان به خونه میرسد به مادرش میگوید اما مادرش با همان آرامی همیشگی میگوید بیخودی فکرهای عجیب و غریب نکن وگرنه خیالاتی میشی چون هرسال همین چیزها را میگی و خودتم میدونی که او هیچوقت به تو کاری نداشته اما شیوا نگران هست زیرا او دیگر آن دختربچه گذشته نیست بلکه میوه ای است که رسیده شده و آماده چیدن هست اما باز به خاطر مادر مخالفتی با مادرش نمیکند ولی خودش را در آغوش مادر رها میکند تا کمی آرام شود

امروز کمی هوا تاریکتر هست چون آسمان ابریست و شیوا دلشوره خاصی دارد و احساس میکند که برایش اتفاق بدی رخ خواهد داد به همین خاطر از مدرسه تا خونه را تصمیم میگیرد بدود و هرچه به این راه نزدیکتر میشود قلبش تندتر میطپد و قدمهایش بلندتر میشوند اما با خودش فکر میکند پس خونه کجاست؟ چرا راه امروز اینقده طولانی شده هست؟ و آرزو میکند که این مرد را امروز نبیند و اصلا ایکاش میتونست از بالای این راه و این غریبه بپرد!!! اما واقعیت این بود که امروز آن مرد سر راهش نبود پس فکر کرد تا پیدایش نشده باید راه را طی کنم و سریعتر دوید که یکهو در میانه های راه مرد از لای درختها بیرون آمد و شیوا از وحشت جیغی زد و قبل از اینکه چیزی بگوید لغزید و به رودخونه افتاد و تنها چیزی که در آخرین لحظه بیهوشی و در تاریکی شب به نظرش میآید چشمان و صورت کثیف مرد هست و دستانش که شیوا را در آغوش میکشد

وقتی بعداز چندروز از بیمارستان به خانه آمد با تمام دردی که دارد دلش میخواهد بداند آن غریبه که نجاتش داده بود کجاست؟؟؟ به همین خاطر به لای درختها میرود تا اورا بغل کند و تشکر کند اما او نبود و حتی کارتونهایی که او زیر پل لابلای آنها میخوابید هم نبودند و از همه غریبتر این بود که شیوا اکنون احساس ترس بیشتری داشت چون غریبه رفته بود به همین خاطر به طرف گیشه مش حسن رفت تا از حال غریبه جویا شود اما وقتی به آنحا رسید با دیدن تیتر و عکس توی روزنامه " یکی از استادان ضد انقلاب دانشگاه تهران بعد از دوازده سال در بیمارستان دستگیر شد " از حال میرود
از تمامی کسانی که اسمشان شیوا هست به خاطر شباهت اسمی معذرت میخواهم

Monday, May 02, 2005

عشق و دیوانگی

من همیشه با شعر نوین حال میکنم اما اینبار تمام سعی خودم را کردم که احساس خودم را با شعر نوین بیان کنم اما ناخودآگاه قافیه ها به کمکم شتافتند

"عشق و دیوانگی"

گر سوی من روان شوی
سوی تو من دوان شوم
گر به رهم تو رو کنی
در رهت من خزان شوم

گر تو به کوی من شوی
به پیشت من فدا شوم
گر تو به مسجد بشوی
به بامش من اذان شوم

گر تو به خانقاء روی
چو شمع من فنا شوم
گر تو به دیر روی کنی
به جامت من شراب شوم

گر تو به خار قدم نهی
به پایت من چاروق شوم
گر عاشقان قبله شوی
به سویت من سجده شوم

گر تو شرر به پا کنی
در عشقت من شعله شوم
گر تو به آتشم کشی
به شعله من خندان شوم

گر تو به خنجرم زنی
به دل من فرهاد شوم
گر تو به سوی دل شوی
به چشمت من نظر شوم

گر به لبم بوسه زنی
در بوسه من جان شوم
گر تو به باغ در شوی
به گِردت من وزان شوم

گر تو به مجلس بشوی
به مجلس من رقصان شوم
گر تو شراب ناب شوی
به قطره من مستان شوم

گر به دلم تو خار شوی
به نیشت من آرام شوم
گر تو به شهر بت شوی
به دینت من کافر شوم

گر تو به من حکم کنی
به حکمت من به دار شوم
گر تو چنین خندان شوی
به مسلخ من چنان شوم