یک لحظه و یک نگاه
همیشه بین آشنایان و فامیل و همسایه ها ورد زبان بودم و همه وقتی که میخواستند یکی را مثال بزنند نام مرا بر زبان خویش داشتند خلاصه از هر نظر بچه ای بودم که همه دوست داشتن که من بچه اشون باشم. از پنج سالگی نماز و روزه ام را سر وقت بجا می آوردم و در هشت سالگی تقریبا قران را حفظ بودم و به هر کسی و به هر نوعی که در توانم بود کمک میکردم حتی گاهی با تمام بچگیم خوردنیهای موجود توی جیبم را بین بچه هایی که با چشمان حسرت زده به خوردنیهای دیگران نگاه میکردند تقسیم میکردم و در خانه از سبزی پاک کردن تا بچه داری به مادرم کمک میکردم و مشقهای برادرم را با خط کج و کوله برایش مینوشتم و وقتی مادرم از حمام عمومی که بیش از هفت ساعت طول کشیده بود و چون لبوی پخته و سرخ برمیگشت برایش سماور و چایی را آماده میکردم و موهای بلند و زیبایش را با دستان کوچکم شانه میزدم و برایش میبافتم و وقتی پدرم از کار طاقت فرسا به خانه بر میگشت برایش چایی میریختم تا مادرم بتواند سفره را بچیند. البته این را هم بدانید که این وسط یک چیز برای همه عجیب بود و آنهم مذهبی بودن بنده بود چون پدر من عشقی نماز میخوند و روزه هم فقط سه رور میگرفت یعنی از نوزدهم تا بیست و یکم و مسجد هم فقط همین سه روز و روزهای تاسوها و عاشورا میرفت و اما مادرم هم نمازش را میخواند و هم روزه اش را میگرفت و هم نذری میداد و هم مسجد میرفت اما فقط طبق عادت این کارها را میکرد چون بیسواد بود و نمی دونست اصلا این کارها از کجا سر چشمه میگرفت و اصلا چرا باید انجام داده شود و اصلا باید انجام داده شود یا نه و به همین خاطر وقتی من برایش توضیحات مذهبی را میدادم و از قول شخصی مثالی میزدم مادرم فکر میکرد که این شخص هم از خانواده امامان و انبیا و معصومین هست و به همین خاطر چشمانش پر از اشک میشد و قربان و صدقه این شخص گوینده و یا نویسنده میرفت. بگذریم!!!!!ا
چشمانم فقط به یک نقطه خیره شده بود وهمچون کوری شده بودم که حتی چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی را هم نمی بیند و افکارم چون خری رمیده بر زمین مغزم میتاخت و بر سقف جمجمه ام جفت لگد میزد و قلبم چنان تند میطپید که انگاری گاوی وحشی بر دیواره های سینه ام شاخ میزند و خونم چون رودی خروشان در رگهایم تمامی سدهای بنیان شده چند ساله حجب و حیا را در خود میبلعید و احساس میکردم که سماوری که هر دو روز یکبار برای مادرم آماده میکردم تا از حمام برگردد اکنون درون من در حال جوشیدن هست و هر لحظه همچون کف گوشت و نخود آبگوشت سر خواهم رفت و پوستم چون خزینه حمامهای خرینه ای روستایی عرق کرده و داغ بود و دستانم چون دستان پیرزنی که میخواهد سوزنی را نخ کند میلرزید و اعصابم همچون سقف شهرنو بر زیر ضربه چکمه و سم ماموران به هم ریخته و خراب شده بود و انگاری مردی روستایی با گاو و خیش دنیای مرا شخم میزد و انگاری در وجود من مرغی به جای تخم طلا تخم بیخدایی میگذارد و انگاری در درون من بذر سرکشی و دیوانگی را میکارند و پاهایم در کفشهایم از درجه بالای فشار خونم چون بادبادکی در حال ترکیدن بود و من دیگر نه من بودم و نه من نبودم
دوازده سالم شده بود که این اتفاق عجیب رخ داد و درون من انقلابی شد که دنیای من تغییری صد و هشتاد درجه ای کرد و تمام اینها تقصیر این دل بی صاحب بنده و چشمان آن دخترک یازده ساله ای بود که باعث شد من یک انسانی شوم که خدا و مذهب را فراموش کردم و عاشق شدم. به مدت دوازده سال تمامی زندگی من او بود و زندگی او من بودم تا اینکه انقلابی دیگر شد و او نیز اندی و چندی بعد در سن بیست و سه سالگی به جوخه های اعدام سپرده شد. من نیز مردم و اما چراااااااااا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!ا
چشمانم فقط به یک نقطه خیره شده بود وهمچون کوری شده بودم که حتی چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی را هم نمی بیند و افکارم چون خری رمیده بر زمین مغزم میتاخت و بر سقف جمجمه ام جفت لگد میزد و قلبم چنان تند میطپید که انگاری گاوی وحشی بر دیواره های سینه ام شاخ میزند و خونم چون رودی خروشان در رگهایم تمامی سدهای بنیان شده چند ساله حجب و حیا را در خود میبلعید و احساس میکردم که سماوری که هر دو روز یکبار برای مادرم آماده میکردم تا از حمام برگردد اکنون درون من در حال جوشیدن هست و هر لحظه همچون کف گوشت و نخود آبگوشت سر خواهم رفت و پوستم چون خزینه حمامهای خرینه ای روستایی عرق کرده و داغ بود و دستانم چون دستان پیرزنی که میخواهد سوزنی را نخ کند میلرزید و اعصابم همچون سقف شهرنو بر زیر ضربه چکمه و سم ماموران به هم ریخته و خراب شده بود و انگاری مردی روستایی با گاو و خیش دنیای مرا شخم میزد و انگاری در وجود من مرغی به جای تخم طلا تخم بیخدایی میگذارد و انگاری در درون من بذر سرکشی و دیوانگی را میکارند و پاهایم در کفشهایم از درجه بالای فشار خونم چون بادبادکی در حال ترکیدن بود و من دیگر نه من بودم و نه من نبودم
دوازده سالم شده بود که این اتفاق عجیب رخ داد و درون من انقلابی شد که دنیای من تغییری صد و هشتاد درجه ای کرد و تمام اینها تقصیر این دل بی صاحب بنده و چشمان آن دخترک یازده ساله ای بود که باعث شد من یک انسانی شوم که خدا و مذهب را فراموش کردم و عاشق شدم. به مدت دوازده سال تمامی زندگی من او بود و زندگی او من بودم تا اینکه انقلابی دیگر شد و او نیز اندی و چندی بعد در سن بیست و سه سالگی به جوخه های اعدام سپرده شد. من نیز مردم و اما چراااااااااا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!ا
به یاد او که با نگاهش در من عروج کرد