Tuesday, May 10, 2005

شیوا

شیوا شانزده سالش هست واز چهار سالگی با مادرش زندگی میکند و تنها چیزی که او را به خود مشغول میدارد درسهایش میباشد و به همین خاطر همیشه شاگرد ممتاز مدرسه بوده ومیباشد و مادرش هر روز قبل از رفتن به سر کار به او سفارش میکند که تو تنها یادگار من از زندگی مشترکم هستی و تمام زندگی من تو هستی پس لطفا بعد از کلاس مستقیم به خونه بیا که من از دلشوره نیمه جان نشوم و شیوا هرروز با تبسمی زیبا بر لبانش سرش را به عنوان تایید تکان میداد و به سوی مدرسه روان میشد

بین خانه و مدرسه راهی طولانی نبود اما قسمتی از راه را باید از راهی میگذشت که یکطرفش رودخانه ای خشک بود و طرف دیگرش انبوهی درخت بود و تقریبا از زمانی که خودش را شناخته در کنار این راه در بین درختان مردی با موهای ژولیده و کثیف که به نظر میاید گریس به آنها مالیده و ریشی بلند و لباسهایی ژنده زندگی میکند و مواقع بارانی خودش را زیر پل نیمه خراب پنهان میکند اما همیشه با چشمانش شیوا را که دختری زیبا و دلربا میباشد را دنبال میکند و گاهی هم کمی از راه را دورا دور به دنبال او قدم میزند و این کار کمی شیوا را میرنجاند و هر دفعه که به مادرش این موضوع را میگوید مادرش بی دغدغه میگوید دخترم نترس چون خودت متوجه شدی که الان تقریبا بیش از ده سال هست که او اینجا زندگی میکند ولی تا الان به کسی آزاری نرسانده اما این جواب شیوا را آروم نمیکند ولی طبق همیشگی به جوابهای مادرش عکس العمل منفی نشون نمیده و ناآرومیش را از دید مادر پنهان میکند که مادر اذیت نشود

شیوا بزرگ شده با اندامی زیبا و چشمانی دلربا و لبهایی بوسیدنی و راه رفتنی که کمی عشوه گرانه میباشد وهر مردی را به هوس وامیدارد که او را در آغوش خویش بگیرد و حتی چندین خواستگار داشته که مادرش جواب رد داده است چون دوست دارد دخترش درسهایش را ادامه دهد چون به گفته اطرافیان پدرش دکتر بوده و یکی از بهترین استادهای دانشگاه تهران ولی شیوا نمیتونه اورا به یاد بیاره و فقط تنها چیزی که از او به یاد میاره هدیه چهارسالگیش هست که یک عروسک میباشد و با تمام اینکه کهنه شده و یکی از دستهاش هم گم شده هنوزدوستش داره و هراز گاهی با اون درددل میکند و به اون قصه این غریبه مزاحم را تعریف میکند و خیلی دلش میخواهد که پدر داشت تا هر روز همراه او به مدرسه میرفت و برمیگشت که او دیگر نترسد و مادرش هم مجبور نباشد هر روز سر کار بره و اینکه شیوا هم میتونست گاهی خودشو واسه باباش لوس کنه تا باباش بغلش کنه و روی شکمش با دهنش صدا درآورد و قلقلکش دهد تا بجای اشکهای دلتنگی چشمهایش از خنده پراز اشک شود و اینکه توی مدرسه مثل بقیه بچه ها بتونه از پدرش و خاطراتش تعریف کنه و دیگران هم بدونن که اویتیم نیست و دیگه به چشم یتیم و با ترحم با او برخورد نکنن اما خوب سرنوشتش این بوده و نمیتونه از این سرنوشت و این مرد مزاحم خلاصی پیدا کنه

آخرای پاییز هست و هوا کمی سرد شده و هرجایی که آبی بوده یخ زده و روزها را تاریکی زودتر از گذشته درسایه خود میگیرد و شیوا توی پاییز و زمستان که از این راه میگذرد هراس بیشتری از این غریبه دارد چون در این مواقع او تقریبا از اول راه تا آخره راه بدنبال شیوا میلگند و شیوا از هراسی که دارد گاهی نفسهای او را از زیره مغنع و مانتو و پالتوش روی پوست خودش احساس میکند و دلش میخواهد که پدرش و یا مادرش الان بودند تا او خودش را در آغوش آنها پنهان میکرد و از این نگاه و این نفسها خلاصی پیدا میکرد و گاهی هم این راه که تقریبا پنجاه قدم هست برایش پنجاه کیلومتر میشود و وقتی به طرف خانه میدود انگاری تمام شدنی نیست و وقتی که نفس نفس زنان به خونه میرسد به مادرش میگوید اما مادرش با همان آرامی همیشگی میگوید بیخودی فکرهای عجیب و غریب نکن وگرنه خیالاتی میشی چون هرسال همین چیزها را میگی و خودتم میدونی که او هیچوقت به تو کاری نداشته اما شیوا نگران هست زیرا او دیگر آن دختربچه گذشته نیست بلکه میوه ای است که رسیده شده و آماده چیدن هست اما باز به خاطر مادر مخالفتی با مادرش نمیکند ولی خودش را در آغوش مادر رها میکند تا کمی آرام شود

امروز کمی هوا تاریکتر هست چون آسمان ابریست و شیوا دلشوره خاصی دارد و احساس میکند که برایش اتفاق بدی رخ خواهد داد به همین خاطر از مدرسه تا خونه را تصمیم میگیرد بدود و هرچه به این راه نزدیکتر میشود قلبش تندتر میطپد و قدمهایش بلندتر میشوند اما با خودش فکر میکند پس خونه کجاست؟ چرا راه امروز اینقده طولانی شده هست؟ و آرزو میکند که این مرد را امروز نبیند و اصلا ایکاش میتونست از بالای این راه و این غریبه بپرد!!! اما واقعیت این بود که امروز آن مرد سر راهش نبود پس فکر کرد تا پیدایش نشده باید راه را طی کنم و سریعتر دوید که یکهو در میانه های راه مرد از لای درختها بیرون آمد و شیوا از وحشت جیغی زد و قبل از اینکه چیزی بگوید لغزید و به رودخونه افتاد و تنها چیزی که در آخرین لحظه بیهوشی و در تاریکی شب به نظرش میآید چشمان و صورت کثیف مرد هست و دستانش که شیوا را در آغوش میکشد

وقتی بعداز چندروز از بیمارستان به خانه آمد با تمام دردی که دارد دلش میخواهد بداند آن غریبه که نجاتش داده بود کجاست؟؟؟ به همین خاطر به لای درختها میرود تا اورا بغل کند و تشکر کند اما او نبود و حتی کارتونهایی که او زیر پل لابلای آنها میخوابید هم نبودند و از همه غریبتر این بود که شیوا اکنون احساس ترس بیشتری داشت چون غریبه رفته بود به همین خاطر به طرف گیشه مش حسن رفت تا از حال غریبه جویا شود اما وقتی به آنحا رسید با دیدن تیتر و عکس توی روزنامه " یکی از استادان ضد انقلاب دانشگاه تهران بعد از دوازده سال در بیمارستان دستگیر شد " از حال میرود
از تمامی کسانی که اسمشان شیوا هست به خاطر شباهت اسمی معذرت میخواهم

32 Comments:

At May 11, 2005 at 5:42 AM, Anonymous Anonymous said...

salam. jaleb boud. chekavak

 
At May 11, 2005 at 6:40 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام چطوري خوبي؟... دفتر عشق . دفتر عاشقان . دفتري كه تنها در أن صحبت از عشق و عاشق شدن و صحبت از درد و شيريني عشق است أپديت شد.... منتظر حضور سبز و نظر خشكللللللللت هستم... يا حق/////آنگاه كه تو در كنارم نيستي

شب يا روز
كداميك بهتر است؟
چه بگويم
اما ميدانم كه :
هر دو بي ارزشند
آنگاه كه تو در كنارم نيستي

 
At May 11, 2005 at 10:09 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام.....واقعا دستمالي كه آوردم به درد خورد ، خيلي غم انگيز بود.......مرسي كه به وبلاگم سر ميزنيد.......موفق باشيد.....خدانگهدار

 
At May 11, 2005 at 11:21 AM, Anonymous Anonymous said...

در ببنديد و بگوئيد كه من غير از او از همه كس بگسستم كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست فاش گويم كه عاشق هستم. سلام ممنونکه سرزدی دیروز حالم خوب نبود و آپ نکردم امروز آپم تونستی بیا خوشحالم میکنی شاد باشی

 
At May 11, 2005 at 12:23 PM, Anonymous Anonymous said...

yani chi dastmal yadet nareh/??????????????????????????????

 
At May 11, 2005 at 12:26 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام خوب شدکه گفتی دستمال بیارم وگرنه نمیدونستم باید....
داستان دردناکی بود.ولی متوجه نشدم که واقعی بود یا خیالی.به هر حال زیبا بود و درعین حال غم انگیز.مرسی که برای تولد هم اومدی.خیلی خوشحالم کردی. پنجشنبه منتظرتم.

 
At May 11, 2005 at 2:45 PM, Blogger salomepishi said...

kheili ghashang bood, linketo mizaram too weblogam;)
movafagh bashi

 
At May 11, 2005 at 4:50 PM, Blogger salomepishi said...

merc az inke be webloge man sar zadi... vali iadet bashe ghol dadi ke gheseie mooshe kopolo baram tarif konio baram mooshaie topol biari....lol...

 
At May 11, 2005 at 7:15 PM, Anonymous Anonymous said...

salam
matlabe jalebi boood mer30 ke maro tanha nemizari bamarefat vali ....

 
At May 11, 2005 at 10:05 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام دوسته عزيزم ، خيلي غم انگيز بود .ولی قشنگ بود
ممنون از حظورت موفق و پيروز باشي ممنون خبرم کردی...
تو اين بهار بي گذشت ، بعد تو زندوني شدم
تو خلوت سرخ غم ام دوباره مهموني شدم
گرچه صداي عشق من به گوش تو نميرسه
اسم قشنگت عزيزم ، تو شعر من ساز ميزنه

 
At May 11, 2005 at 11:56 PM, Anonymous Anonymous said...

ممنون از دعوت بی ریای شما ممنون از داستان زیبای شما از خدا سپاسگزارم که تو دوست من بودی و هستی و خواهی ماند کسی که درد مرا از خودم بهتر می داند . کسی که هر چند دور همیشه در خاطرم باقی مانده .

 
At May 12, 2005 at 12:00 AM, Anonymous Anonymous said...

ممنون از دعوت بی ریای شما ممنون از داستان زیبای شما از خدا سپاسگزارم که تو دوست من بودی و هستی و خواهی ماند کسی که درد مرا از خودم بهتر می داند . کسی که هر چند دور همیشه در خاطرم باقی مانده .

 
At May 12, 2005 at 12:02 AM, Anonymous Anonymous said...

سپاس خدای را که تو را سر راه من قرار داد به نیابت از او که خود رفت. داستان واقعی زیبائی نوشتی . در انتظار خواهم ماند تا بیاید شاید از سایه افراشته تو.

 
At May 12, 2005 at 5:47 AM, Anonymous Anonymous said...

ازت ممنونم
وبلاگ شما هم خیلی خواندنی است
برات ارزوی ÷یروزی دارم

 
At May 12, 2005 at 7:22 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام مجدد ممنونکه اومدی شاد باشی وست خوبم

 
At May 12, 2005 at 8:00 AM, Anonymous Anonymous said...

دوست عزیز سلام.مرسی از حضور سبزتان.به روز هستم و منتظر شما

 
At May 12, 2005 at 9:30 AM, Anonymous Anonymous said...

akhey!cheghad ghashang bood dastanet ! age maro ghabel midooni be maham ye link bede

 
At May 12, 2005 at 10:45 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام آشوبگر
تضمين زنده بودن/
چيز زيادي است؟
وبلاگشما زيباست
اما من لينك بلد نيستم/
ممنون كه به من سر مي زنيد

 
At May 12, 2005 at 2:06 PM, Anonymous Anonymous said...

هر حضور توی زندگی آدم مثل یک روییدنی می مونه. حضور بعضی ها مثل گله. عمرش کوتاهه, نمی شه هم بهش تکیه کرد, اما از زیباییش بیشترین لذت رو می شه برد و تنوع طلبی رو ارضا می کنه. حضور بعضی ها مثل درخته. عمر بلند, پر ثمر, بهش تکیه می کنی, و از سایه اش لذت می بری. اما زیبایی اش متفاوته. زیبایی لطیف نیست. بیشتر کارآ ست و پایدار./ دوست عزیز ضمن سلام وآرزوی بهروزی برای شما منتظرتون هستم

 
At May 12, 2005 at 3:52 PM, Anonymous Anonymous said...

salam....khobin shoma?bebakhshid dir omadam akhe nabodam...fogholade neveshte bodid...elahi bemiram...

 
At May 13, 2005 at 7:06 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام دوست گلم نمی دونم چی بگم از این جور آدما خیلی هستن فقط خدا بخیر بگذرونه و همه ی جوون هارو حفظ کنه خودت هم بیشتر احتیاط کن بازم منتظر نوشته های بعدیت هستم

 
At May 13, 2005 at 8:07 AM, Anonymous Anonymous said...

salam..dastane jalebi bood... nemidoonam..vagheyat dasht ya na???

 
At May 13, 2005 at 6:26 PM, Anonymous Anonymous said...

با درودي به خانه مي ايي و با بدرودي خانه را ترك مي گويي اي سازنده! لحظه ي عمر من به ز فاصله ي ميان اين درود و بدرود نيست: اين ان لحظه ي واقعي است كه لحظه ي ديگر را انتظار مي كشد نوساني در لنگر ساعتي است كه لنگر را با نوساني ديگر به كار مي كشد گامي ست پيش از گامي ديگر كه جاده را بيدار مي كند تداومي ست كه زمان مرا مي سازد لحظه هايي ست كه عمر مرا سر شار ميكند.....موفق باشی....

 
At May 13, 2005 at 10:40 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام اول باید بگم خسته نباشی خیلی عالی بود منتظر مطالب یا داستان بعدیت هستم همیشه سبزو مهربون باشی و سبد زتدگیت مملو از شکوفه های عشق و شادی یا حق

 
At May 14, 2005 at 12:47 AM, Anonymous Anonymous said...

خیلی جالب نوشتید. اشک منو درآوردید چون من پدرم تقریبا به همین حالت فراری شد و بعدا دستگیر شد و اعدام گردید ......... درد شیوا را من خوب میفهمم. موفق باشی

 
At May 14, 2005 at 6:16 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام . خوبی ؟؟
قشنگ نوشته بودی . من که خوشم اومد . ایول .من فکر می کردم باباشه . حیف شد !

 
At May 14, 2005 at 12:41 PM, Anonymous Anonymous said...

ghabele taammole! bayad shenakhtemoono az adama avaz konim...

 
At May 14, 2005 at 3:50 PM, Anonymous Anonymous said...

آخی چرا اینجوری تموم شد غصم گرفت

 
At May 14, 2005 at 4:30 PM, Anonymous Anonymous said...

salam...mer30 ke bazam behem sar zady.....dastane jalebi bood.....movafagh bashy va hamishe por az camment(nazar)!!!cheshm entezare to...bye

 
At May 15, 2005 at 7:57 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام بدجنس جان-ببخشید که دیر اومدم.باور کن که من بلد نیستم لینک بزارم وگرنه خیلی وقت پیش لینکتو گذاشته بودم.حالا با من قهری؟؟ باور کن به محض اینکه یکی رو پیدا کنم لینکتو میزارم.من آپم بیا منتظرتم.

 
At May 15, 2005 at 2:39 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام.مرسی بهم سر زدی و مرسی از کامنتت. ببخشید که دیر بهت سر زدم گرفتار درس و امتحا نا بودم. در جواب کامنتت باید بگم که من برای ملاقات با تو کمپوت گلابی نیوردم و با دلی تنگ و خسته به دیدارت آمده ام اما دستمال همیشه همراهم هست چون اشک یار همیشگی منه. من به روزم و این آخرین مطلب من هستش چون می خوام واسه همیشه با دنیای وبلاگ خداحافظی کنم پس حتما بهم سر بزن.منتظرتم.موفق باشی و شاد.تا بعد...

 
At May 17, 2005 at 10:05 PM, Anonymous Anonymous said...

salam...up kardam va montaze hastam...khoshhal misham bebiameton...

 

Post a Comment

<< Home