Sunday, June 26, 2005

داس و دختر

چندوقتی از سیاست نوشتم و الان دیگه وقتشه که از دلهامون بنویسم
به یاد دخترکان گندم چین و آرزوهایشان
دختر
بلوراندام
کشیده قامتی زیبا
دو چشم
افسون میان خرمن مژگان
صورت
چو قرص ماه
به زیر سایه موها
لب
چو لاله سرخ
میان دشت گندم زار
به یک دست خوشه ای گندم
به دیگر دست
تیغی بنام داس
داس

دستها سایبان بر چشم
نگاهش خیره بر دور دشت
شاید
شاید رسد از دوردست
سوار آرزوهایش

می دانم
می دانم که روزی باز خواهی گشت
باز خواهی گشت
ولیکن اشک در چشمان
چو ابر گریان
ز تب جوشان
و خاک افکنده ای بر سر
و چنگ انداخته ای در موی

خدایا
خدایا من نمیدانم اوست
آیا اوست
که می شوید سنگم را
به قطره قطرهُ باران چشمانش
خدایا
خدایا من نمی دانم
نمی دانم
که او مجنون و فرهادست
یا من
نمی دانم
نمی دانم

به دیگر بار قطره ای اشک
فرو افتاد بر گندمزار این دشت
و من دیدم
به یک دست خوشه ای گندم
به دیگر دست تیغی بنام داس
تیغی بنام داس

Tuesday, June 07, 2005

خداوند جماران

زهرصلح مرگزا
دردش ناعلاج
میدود این مرده بر دوشها
میزنند بر مرده اش عطرها
بوی گندش بر سراسر دشتها
این خداوند خدایان
این خداوند جماران

دختری چون ماه
شایدم اسمش ماه
در میان این دشت عزاداران
از برای مرگ اختاپوس نحس
اشک شوقش میدود بر گونه اش

آه ای دختر تو چرا گریان شدی
پس چرا اشکت اینگونه روان شدی
تو چه میدانی از این جلاد
کین چنین گریان خندان شدی

دختر
من اگرچه کوچکم یا که ظریف
دردها دارم بر دلم از این حریف
پدری داشتم شمشیردار
اسلحه بر کولش آرش وار
مام ایران مام او بود من دخترش
بهر دشمن زره و سپر بر تنش
این کثیف مرده این وقیح
گفت اورا بر دار باید دید

در پناه سایه ای بر بامی
مادری گریان با قلب خویش
آه مادر تو چرا گریان شدی
اشک تو کو پس چرا پنهان شدی

مادر
دخترانی داشتم چون قرص ماه
نه پسر داشتم نه شوهری
روزها کار میکردم در خانه ها
شبها بیدار بر بالینشان چون اختری
وان یکی میخواست عروس شود
آن دگر بعد از کنکور دانشگاه رود
سومی شیرین زبان خانه بود
عاشق و مستانه و خندانه بود
با فرمان این مرده خبیث
اولی با شوهرش بر دار شد
دومی بعد از کنکور زندان برفت
دسته جمعی در گوری خاک شد
سومی ماند با من تنها
تا که او از درد آن دو بیمار شد

پدری دیدم لنگان و خمان
اشک خود پنهان کرده در نهان
با عصایی و خمیده قامتی
شاید پنجاه ساله شاید کمتری
درد خود قورت داد و خندید
انگاری لبخند فرزند را دید

آه پدر تو چه دردی داری
پس چرا خم چون کمان آرشی
نگاه تو چرا غمگین است
چون تیر آرش بر دل کین است

پدر
پسری داشتم تک پسری
مونس مادر وقتی بودم سفری
روزها بر دوشم بود
وقت خواب در آغوشم بود
لحظه ها رفت از بر من
تا پسر شد همدم من
او تمام آرزوهایم شدی
در فراسوی فرداها یارم شدی
دست او چون عصا در دست من
خنده اش دارو و دوای درد من
شانه هایش تکیه گاه مادرش
گونه ها جولانگاه بوسه بود
عطر و بوی بچگیهایش هنوز
در وجودم در پرواز است کنون
لحظه ای از این تاریک لحظه ها
بردن اورا لاشخورها
لحظه ای دیگر جوخه ای بر پا شد
خون او بهر این خفاش اهدا شد
مادرش نیز مرد از غصه
من بماندم تا ببینم این مرده

میدود این مرده بر دوشها
مینوازد ناقوس مرگ روزها
وان دگر خفاش بچه ای می آید
با همان اندیشه همان دین می باید
تا بگیرد جان از جانانمان
تا بنوشد خون فرزندانمان

آه تا کی باید اینچنین
آه اشکم میچکد بر این زمین
نه برای این خفاش پیر
از برای تو وز برای خویش

میدود این خداوند جماران بر دوشها
مینوازد ناقوس مرگ روزها
این شعر را به یاد کسانی سروده ام که برای آزادی جان باختند و جان خواهند داد
Anonymous
لطفا دوستانی که در ایران هستند اگر دوست دارند ناشناس نظر بدهند