فکر میکنم که سیزده یا چهارده سالی بیشتر نداشت و دو یا سه روزی بود که به اتاق روبرویی آنطرف حیاط آمده بود و من در تاریکی اتاقم به تماشای او مینشستم و هراز گاهی میدیدمش که آرام سرتاسر اتاق را قدم میزد و حتی گاهی او را در حال نماز خواندن میدیدم و برام خیلی جالب بود چون بیشتر مواقع با همان روسری و بدون چادر نماز میخواند و صبحها زودتر از من بیدار بود و شبها هم ساکت اما با تبسم با خدای خویش به دعا می نشست انگاری با آسمان و ماه راز و نیاز می کرد
عده ای می آمدن و عده ای میرفتن اما سرنوشت من و این دخترک این بود که او با خدای خودش خلوت کند و من با سیمای امیدبخش او شلوغی اتاقم را تحمل میکردم تا صدای پچ و پچ مخفیانه و گاهی زمزمه های شاعرانه دیگران را فراموش کنم
بعضی از روزها که نبود دلم برایش تنگ میشد و درون دلم او را صدا میزدم و ناآرامی وجودم را فرا میگرفت و از پنحره اتاقم بیزار میشدم و بدون اینکه خودم متوجه باشم اتاق را قدم زنان دور میزدم و شعر میخواندم و به اتاقش مینگریستم اما هیهات که چه انتظار برایم طولانی میشد و با هر ثانیه دلم بیشتر بیتاب میشد انگاری گمشده ای دارم
یکی از این روزهای ناپدید شدنش که طولانیتر از روزهای دیگر بود دوباره به اتاقش بازگشت اما به نظر میرسید که میلنگد و صورتش در هم کوبیده شده بود وبا تبسمی خونین بر لبانش گره روسریش را با دستانی لرزان محکمتر نمود و دوباره با خدای خودش همراز و همنیاز شد و من با چشمانی اشک آلود به تماشایش ایستادم اما آنشب تنها شبی بود که او از درد زودتر از من خوابید و من در سکوت تاریک و مرگزای شب برای کوچک پرنسس ناآشنای خویش زمزمه کردم
وقتی آمدی
کوچک پنداشتمت
با خود گفتم
بیچاره بچه را
در امتداد روز
با شب پنجه در افکنده است
وقتی آمدی
در حجره های آن قلعه مخوف
با خود اندیشیدم
بیچاره بچه را
چه میداند؟ا
چه میگوید؟ا
چه میخواهد؟ا
شب را با تو چه میباید؟ا
وقتی آمدی
اشک درد
ماسیده بود بر گونه هایت
و امید
ماسیده بود در نگاهت
با خود گفتم
چه پنداشته ای؟ا
بنگر امید را
در چشمان کوچکش
و دانستم چه میدانی
و دانستم چه میگویی
و دانستم چه میخواهی
بیچاره شب را
چند شبی دیگر نیز در همسایگی من زندگی کرد و من دیگر خودم نبودم بلکه او شده بودم و اگرچه خدا را دوست نداشتم و هنوز هم دوست ندارم اما او و خدای اورا دوست داشتم و به آنها عادت کرده بودم تا اینکه شبی از همین شبهای سکوت و مرگزا که دیگران در خانه هایشان با خدای لذت همخوابه بودند به او قبل از اعدام تجاوز کردن تا به بهشت برود