Friday, August 05, 2011

شوشول


تمام عمرم در هر رساله ای و در هر مطلب آموزنده ای که از این آخوندها و مجتهدین دینی خواندم چیزی بجز داستانها در مورد تجاوز و لواط و مسائل جنسی و شهوتی نبود و در آینده هم نخواهد بود و اما چه جالب که بچه ای با چنان زیبایی و صداقت بچه گیش به ناگاه در تلویزیون آخوندی با شوشول گفتن، چنان بر فرق سر و عمامه آخوندی میکوبد که همه حکومتیها از جمله گویندهای خودفروش ضربه مغزی یا بهتر بگویم موجی میشوند و شوشول را با ماشین لباسشویی اشتباه میگیرند
اما به کوری چشم آخوندها و آنهایی که به عنوان روانشناس وارد مسئله شده اند و میگویند عنوان کردن این مسئله برای بچه خوبیت نداره من از ته دل میخندم و اعلان میکنم اگر روزی ایران آزاد شد باید مثل بلژیک که مجسمه پسر شاشو را ساخته اند ما هم مجسمه ای از فرنود بسازیم که دارد شوشولش را میشوید
از همه مردم تقاضا دارم برای سلامتی و صداقت فرنود جان دعا کنند
برای دیدن فیلم اینجا کلیک کنید

Thursday, May 27, 2010

به امید دیدار


با سلام


بزودی دوباره برایتان خواهم نوشت

Thursday, May 07, 2009

"چرا؟"


شبی برای تو گریستم اما تو اشکهایم را
همراه با دستمال کاغذی به سطل زباله انداختی

Monday, April 13, 2009

تو


گرچه فراموش شدم چو شمع خاموش شدم

باز جرقه ای زند عشق تو در وجود من

گرچه من سنگ شدم سخت چو سنگلاخ شدم

باز نگاه مست تو خاک کند وجود من

Tuesday, September 25, 2007

" عطسه عشق "

من چرا مانده به راهم
این چه سنگلاخ رهیست
من چرا پای در این بیراهم
ره کجاست ای همره
ره چرا اینچنین خاموش است
به کجاآباد منم در این ره
شایدم منزل من
این بی مکان تاریک است
آه دست من گیر تو ای همره من
عشق را زمزمه در روحم کن
شاید این گمشده بیچاره
این من بیقدم درمانده
خفته بر تخت دریایی خویش
منتظر
شایدم بهتر از این سنگلاخ راه
حکمتی خفته در قالب من
دست من گیر تو ای همره من
عشق را عطسه کن در نفسم

Thursday, May 18, 2006

» ای دهکده من «

ای وطن من ای ایران
روزی باز خواهم آمد
شاید با شاخه گلی
شاید با لاله گلگونی
اما باز خواهم آمد

روزی باز خواهم آمد
میخواهم بر هر چهارراهت
چراغ سبزی بکارم
میخواهم چراغهای قرمز را بچینم
میخواهم آزادی را آزاد بگذارم
میخواهم چراغهای ایست را بردارم

روزی باز خواهم آمد
میخواهم دختران غمزده دهکده من
لباسشان گل سفید باشد
خنده هایشان غنچه گل رز
عشقشان ؟
هرآنکه را که خویش دوست میدارند
میخواهم چراغهای زور را برکنم

روزی باز خواهم آمد
میخواهم دیوارها را خراب کنم
میخواهم آنقدر درخت بکارم
که کلاغها به دهکده من باز گردند
میخواهم پرنده ها همجا تخم بگذارند
میخواهم چراغها را چشمکزن کنم
میخواهم آدمکهای چراغها را خندان کنم
میخواهم قرمز را رنگ عشق بنامم

روزی باز خواهم آمد
نرده های دانشگاه را خواهم درو کرد
بجایشان شاخه های گل خواهم کاشت
مامور درب را سبز رنگ خواهم کرد
موی دختران را چو بید افشان خواهم نمود
عشق را با آواز و رقص خواهم خواند
میخواهم چراغهای سبز تدریس شود

روزی باز خواهم آمد
میخواهم دیگر آش پشت پا پخت نشود
میخواهم دیگر گوسفندی قربانی نشود
میخواهم دیگر آبی پشت سر پاشیده نشود
میخواهم دیگر مادری چشم به راه نباشد
میخواهم دیگر پدری با سکوت همخانه نباشد
میخواهم دیگر اشکی بر خاک نیافتد
میخواهم زندگی را همیشه سبز بدارم

روزی باز خواهم آمد
ای دهکده من
من باز خواهم آمد

Wednesday, May 03, 2006

« این چه رازیست؟ »

با سلامی دوباره به تمامی دوستان
آعازی دوباره بعداز غیبت کُبرایی

تقدیم به او که دلم از آن اوست
اگرچه با من نیست
********
این چه چشمیست؟
آه ه ه ه ه!!!!!؟
چه نگاهی مرا می شاید
که شاید
میباید
این چنین خیره به چشمان تو حیران آیم

این چه لبیست؟
آه ه ه ه ه!!!!!؟
چه سرابی مرا میخواند
که میباید
شاید
این چنین بوسه ز لبهای تو پنهان دارم

این چه ابرویست؟
آه ه ه ه ه!!!!!؟
چه دلی مرا میدارد
که میباید
که می شاید
اینچنین به تیر کمانش به مسلخ ره گذارم

این چه لبخندیست؟
آه ه ه ه ه !!!!!؟
چه گناهی مرا می باشد
که می شاید
و می باید
اینچنین جان به دام خواستنش فنا باشم

این چه کسیست؟
آه ه ه ه ه!!!!!؟
چه شعله ای مرا میسوزاند
که میشاید باید
که میباید شاید
اینچنین حویشتن خویشم را خاکستر سازم

Wednesday, November 23, 2005

آآآآآآه ه ه ه ای قلب من

در نگاهم بخوان حدیث این دل و این دوری و انتظار را
****
به درون باغ شدم
درخت پیررا یافتم
سراغ تو میگشتم
ولی او به من خندید

به صحرا سر گذاشتم
البرز را یافتم
سراغ ترا گرفتم
ولی او به من خندید

به کویر چو خزیدم
گون خشک را دیدم
سراغت را پرسیدم
ولی او به من خندید

بر خلیج قایق راندم
از خروش موج ترسیدم
سراغت را فریاد کردم
ولی او به من خندید

بر لب جوی نشستم
ماه ٌ با قلاب گرفتم
سراغت را نگریستم
ولی او به من خندید

گل رز را چیدم
شبنم از رخش نوشیدم
سراغت را بوییدم
ولی او به من خندید

چو به خانه من رسیدم
با سکوت همخوابه گشتم
سراغت را خواب دیدم
تو درون من تپیدی

Sunday, November 06, 2005

دخترک؟


فکر میکنم که سیزده یا چهارده سالی بیشتر نداشت و دو یا سه روزی بود که به اتاق روبرویی آنطرف حیاط آمده بود و من در تاریکی اتاقم به تماشای او مینشستم و هراز گاهی میدیدمش که آرام سرتاسر اتاق را قدم میزد و حتی گاهی او را در حال نماز خواندن میدیدم و برام خیلی جالب بود چون بیشتر مواقع با همان روسری و بدون چادر نماز میخواند و صبحها زودتر از من بیدار بود و شبها هم ساکت اما با تبسم با خدای خویش به دعا می نشست انگاری با آسمان و ماه راز و نیاز می کرد

عده ای می آمدن و عده ای میرفتن اما سرنوشت من و این دخترک این بود که او با خدای خودش خلوت کند و من با سیمای امیدبخش او شلوغی اتاقم را تحمل میکردم تا صدای پچ و پچ مخفیانه و گاهی زمزمه های شاعرانه دیگران را فراموش کنم

بعضی از روزها که نبود دلم برایش تنگ میشد و درون دلم او را صدا میزدم و ناآرامی وجودم را فرا میگرفت و از پنحره اتاقم بیزار میشدم و بدون اینکه خودم متوجه باشم اتاق را قدم زنان دور میزدم و شعر میخواندم و به اتاقش مینگریستم اما هیهات که چه انتظار برایم طولانی میشد و با هر ثانیه دلم بیشتر بیتاب میشد انگاری گمشده ای دارم

یکی از این روزهای ناپدید شدنش که طولانیتر از روزهای دیگر بود دوباره به اتاقش بازگشت اما به نظر میرسید که میلنگد و صورتش در هم کوبیده شده بود وبا تبسمی خونین بر لبانش گره روسریش را با دستانی لرزان محکمتر نمود و دوباره با خدای خودش همراز و همنیاز شد و من با چشمانی اشک آلود به تماشایش ایستادم اما آنشب تنها شبی بود که او از درد زودتر از من خوابید و من در سکوت تاریک و مرگزای شب برای کوچک پرنسس ناآشنای خویش زمزمه کردم

وقتی آمدی
کوچک پنداشتمت
با خود گفتم
بیچاره بچه را
در امتداد روز
با شب پنجه در افکنده است

وقتی آمدی
در حجره های آن قلعه مخوف
با خود اندیشیدم
بیچاره بچه را
چه میداند؟ا
چه میگوید؟ا
چه میخواهد؟ا
شب را با تو چه میباید؟ا

وقتی آمدی
اشک درد
ماسیده بود بر گونه هایت
و امید
ماسیده بود در نگاهت
با خود گفتم
چه پنداشته ای؟ا
بنگر امید را
در چشمان کوچکش
و دانستم چه میدانی
و دانستم چه میگویی
و دانستم چه میخواهی
بیچاره شب را

چند شبی دیگر نیز در همسایگی من زندگی کرد و من دیگر خودم نبودم بلکه او شده بودم و اگرچه خدا را دوست نداشتم و هنوز هم دوست ندارم اما او و خدای اورا دوست داشتم و به آنها عادت کرده بودم تا اینکه شبی از همین شبهای سکوت و مرگزا که دیگران در خانه هایشان با خدای لذت همخوابه بودند به او قبل از اعدام تجاوز کردن تا به بهشت برود

Tuesday, October 18, 2005

آغاز سبز زندگی

تقدیم به باران دختر آبان
*****
پاییز گرم جنوب
پایان سبز درخت
مادر !!!ا
در دوردست
غرش توپ و تفنگ
مادر !!!ا
کوچه ای آنطرفتر
انفجار بمب
مادر!!!ا
زمین میلرزد
خانواده ای داغدار میشود
مادر!!!ا
همسایه ها میگریزند
آمبولانس میدود
مادر!!!ا
برگ رقصان است
رقص مرگ
مادر!!!ا
پاییز گرم جنوب
پایان سبز درخت
مادر!!!ا

مادر مینالد
مادر میگرید
مادر جیغ میزند
مادر در خود میپیچد
مادر با خدا یکی میشود
مادر می آفریند
مادر آرام میشود
ماما عرقش را میزداید
نوزاد میگرید
پدر!!!ا
دخترم دوستت دارم

پاییز گرم جنوب
آغاز سبز زندگی

Thursday, October 06, 2005

رئیس جمهور نود میلیونی


جدیدا صحبت از جمعیت هفتاد میلیونی ایران با بیش از نود میلیون شناسنامه پیش آمده هست یعنی اینکه بیست میلیون آدم اضافی که وجود خارجی ندارند در ایران زندگی میکنند و هر روز کوپنهای غذایی خویش را خرید و فروش میکنند و هر روز ماشینهایشان را بنزین میزنند و هر روز از بانکها وام میگیرند و خانه میخرند و خانه میفروشند و قاچاق میکنند و به دختران تجاوز میکنند و زیر پلها میخوابند و سیگاری میگیرانند و منقلی را با تریاکهای عالی راه اندازی میکنند و مست و خمار مسافرکشی میکنند و بر سر چهارراهها درس منکرات میدهند و در زندانها بر زندانیان شلاق میزنند و در بانکها دزدیهای کلان میکنند و در این شهر و یا آن شهر زمینها را تصاحب میکنند و با هواپیماهای خارجی و داخلی دخترهایمان را برای عیش و نوش شیخهای عربی به کشورهای عربی اعزام میکنند و از چین و ماچین و دوبی اجناس ارزان وارد میکنند و گران میفروشند و هر روز بر مزار امام اشک میریزند و در دربار دیگر امام حاضر میشوند تا انقلاب را نجات دهند و با شیطان بزرگ یکجوری بدون آبروریزی کنار بیآیند و هر جمعه در نماز جمعه حاضر میشوند و بعداز نیایش با سنگ و چوب به جان ارباب پیر انگلیس میافتند و فردایش نامه های فدایت شوم را به برادر جک استراو مینویسند و از رفیق پوتین دعوت به عمل میاورند و برای خواهر مرکل صدراعظم آینده آلمان هم حرمسرا برپا میکنند و در عراق بمبگذاری میکنند و در ایران هم بمب اتمی میسازنند و برای مردم اشک تمساح میریزنند .... و

راستی یک چیزی را فراموش کردیم که بگوییم و بدانیم و آنهم این موضوع هست که اینها همان مامورهای امام زمان هستند که یک روز در جبهه های جنگ نمایان میشدند تا کلیدهای بهشت را بین بچه های زیر هیجده سال بسیجی تقسیم کنند و دیگر روز در خواب فلان روحانی نمایان میشود و انتخابات مجلس را تائید میکند و روزی دیگر رای بیست میلیونی برای فلان کاندیدای رئیس جمهوری توی صندوقهای رای میریزد تا به عنوان رئیس جمهور هفتاد میلیونی به ریاست برسد ... معذرت میخواهم اشتباه شد ....... رئیس جمهور نود میلیونی

Sunday, September 18, 2005

چشمان تو


چندروز پیش تولدم بود و مثل همیشه فراموشش کردم زیرا تولد دیگر برایم معنی ندارد
****
چاروقهای کهنه
به پا
آخرین هدیه زنم
در آخرین روزها
روزهای عشق کهنه

عصایم را میچرخانم
همراه کلاه شاپوی سیاهی
بر سر
تزئین موهای سپید

پاهایم
بی رمق
لرزان
بی شتاب
با میخچه درد آلود قدیمی

دستانم
با ترکهای پینه
یادگار سالهای سخت
آغشته به بوی موهای زنم
موهای عشق

چشمانم
شاهد
شاهد بچه گیهایم
و بادبادکی که برادر خدابیامرزم
جمعه ها هوا میکرد

شاهد
عشق های زودگذر
عشق معلم ریاضی
و مدرسه
که از آن گریختم

شاهد
بیکاریهای ممتد
و نان خشک سنگک
خیسانده در آبدوغ

شاهد
مرگ مادرم
مرگ عشق
تنها یادگار جوانیم

لبهایم
بوسه های حکاکی شده
از روزهای سرد
از شبهای داغ شهوت

گوشهایم
زمزمه شعرهای عاشقانه
قول و قرار
ترانه

اکنون
چاروقهای کهنه به پا
در سایه کلاه شاپوی
عصایم را در دست میفشارم
و قدم زنان
به یاد چشمان تو
فقط تو

زمزمه میکنم
شماره قبرم را
در انتهای گورستان
انتهای زندگی
انتهای بی پایان عشق